-
درگیری های شخصیتی
یکشنبه 1 دی 1392 01:34
گوشه ی دنج!!!!! چه بعید به نظر میاد این روزها برام.... چقدر شلوغ کردم دور و برم رو... از وقتی یادم میاد همیشه همینطور بودم، میشینم میشنم یهو به تکاپو می افتم، دیگه هیچی جلو دار نیست، یک دفعه می خوام همه ی کارهارو باهم انجام بدم ...به قول مامانم ویرم که بگیره دیگه ول کن نیستم.... و بزرگترین مشکل این قضیه اینه که هیچ...
-
اراجیفات شبانه
جمعه 3 آبان 1392 03:03
حرف زیاده ولی گوش شنوایی نیست، اگه هم باشه شک دارم که بفهمه چی می گم، چه توقعی وقتی خودم هم نمی دونم دقیقا چی می خوام .حس می کنم هر قسمت بدنم رو با یه طناب بستن و طنابها هرکدوم به یه سمتی کشیده میشن، و من سرگردون هر لحظه به یه سمتی ام، گاهی اینوری گاهی اونوری و آخرش .... راستی آخرش چی میشه؟! من که جز متلاشی شدن چیزی...
-
یک روز دیگر
پنجشنبه 18 مهر 1392 18:11
فقط یه روز مونده و تنها چیزی که میدونم اینه که فقط یه روز مونده بعد نوشت: همه چی از ذهنم پرید چون الان ثمین با سه شاخه گل رز از در اومد تو و تولدم رو تبریک گفت، پشت کارت تبریک نوشته؛ "تولدت مبارک عزیزم دوستت دارم به اندازه عمر این گل ها زود قضاوت نکن" منم که اصلا زود قضاوت کردن تو خونم گفتم بی ادب یعنی چی،...
-
بهترین روز این آخرین روزها
دوشنبه 15 مهر 1392 18:47
یه روز عالی یه حس قشنگ به جرات می تونم بگم فرقی با 22 اردیبهشت نداشت خدایا ممنونم ازت به خاطر این همه اتفاق های خوب....
-
6 روز دیگر....
شنبه 13 مهر 1392 22:44
بعضی وقت ها لازمه زانو هاتو بغل کنی و زل بزنی به ساعت روبروت....بدون اینکه به چیز خاصی فکر کنی، اینقدر خیره بشی که جای عقربه های ساعت حسابی عوض بشه، اونوقت یه نفس عمیق بکشی و فریاد بزنی؛ مهم نیست، دوباره امتحان می کنم! بعد نوشت 1؛ این روز ها بافتنی حسابی سرم رو گرم کرده بود اینقدر که الان کاموا کم اوردم...به قول پگاه...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 11 مهر 1392 02:53
چه فرقی می کنه چند روز مونده وقتی دخملکم حالش خوب نیست.از سر شب تا حالا سه بار بالا آورده، عزیز دلم میگه مامان بالا افتادم لبخند تلخم رو که می بینه میگه هوبم ، فدای این همه مهربونیت برم من نازدونه ی من، گفتم می خوابه خوب میشه ولی از خواب هم پرید و باز .... خدایا میشه کمک کنی زود خوب بشه دلیل زندگیم؟ کاش زودتر این...
-
12 روز دیگر....
یکشنبه 7 مهر 1392 22:20
دلم گرفته همین با اینکه روز خیلی خوبی بود، کلی با دوستان گفتیم و خندیدیم ولی باز هم دلم گرفته، حس خوبی ندارم ، ذهنم در گیره، مدام با یکی در حاله جنگه بعضی وقت ها باهاش به تفاهم میرسه ولی اکثر اوقات باهاش مخالفه، نظم ذهنیم به هم ریخته ، با خودم فکر میکنم کاش میشد مثل روفرشی خونه که روزی حداقل دو سه بار می تکونمش ،...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 31 شهریور 1392 01:57
از خودم خجالت می کشم....اخه بهش قول دادم هر روز این 86 روز رو بنویسم ولی فقط هفت روز!!!!!!!! حس بدی دارم ...خیلی بد..... بعد نوشت:آوا سرما خورده ، البته فقط ابریزش بینی داره و من کلافه ام ...خدایا چه می کشند مادرانی که جگرگوشه شان مریضی بد داره، بهشت از آن آنهاست نه من! منو ببخش که ناشکرم. بعد نوشت2؛ کاش هرشب ساعت رو...
-
توی لعنتی
شنبه 30 شهریور 1392 01:39
از تو بدم میاد از تویی که درست مقابلم نشسته چشم های بی حالت ، حالم را بد می کند از تو بدم میاد از تویی که این روز ها حتی حوصله من را هم نداری از تویی که مدام به جان من نق می زنی و نمی دانی چه مرگت شده از تو بدم میاد از تویی که این روزها فقط می خوای بخوابی و نمی دانم با این خواب کوفتی می خوای از چی فرار کنی از تو بدم...
-
31 روز دیگر....
سهشنبه 19 شهریور 1392 23:35
امروز با دخملی رفتیم اختخ ( استخر).....کلی آب بازی کردیم و کلی هم بهمون خوش گذشت، بعد از ظهر هم همسری با یک جفت فنچ خوشمل سوپرایزمون کرد، عکس العمل آوا دیدنی بود، بچم اینقدر ذوق کرده بود نمی دونست چی کار کنه، هی می گفت: " جوجو ها قشنن( قشنگن)آوا دوست داره" و البته شانس اوردیم که تا الان زنده ان اینقدر که قفس...
-
به دخترم...4...
دوشنبه 18 شهریور 1392 17:10
چقدر زود داری بزرگ می شی و من هنوز در اولین لحظه ی دیدنت مانده ام............. کاش می شد هر لحظه ی با تو را هزار بار زندگی کنم.... لحظه به لحظه و ثانیه ثانیه ی این روز ها را با تو نفس می کشم ....با تو بزرگ می شوم...با تو زندگی می کنم و با تو فقط با توست که فهمیدم زنده بودن را....... من بی تو چیزی نبودم....هیچ چیز با...
-
32 روز دیگر
دوشنبه 18 شهریور 1392 16:31
دقیقا 50 روز نبودم!!!!!!!!!!!!!!!! خیلی شلوغ بودم...........اول که مسافرت بعدشم که بازسازی خونه .......... مسافرت خیلی خوب بود...هنوز خنکی سرعین و جنگل های فندق لو تو تنمه.......... منظره ی جنگل عالی بود مخصوصا که ابرها رو میشد گاز بزنی........... ولی بازسازی وحشتناک بود..........خیلی ازم انرژی گرفت ولی خوب لازم...
-
به دخترم ...3...
دوشنبه 31 تیر 1392 02:39
زیباترینم هیچ وقت مانع تجربه کردنت نشدم و نخواهم شد، تا آنجا که در توانم بود و هست می گذارم که خودت بیاموزی، که خودت تجربه کنی، که خودت حس کنی، حتی اگه دلت بخواهد که ماست رو روی موهای تازه حمام رفته ات بمالی یا محو تماشای آب شدن بستنی ات رو لباس جدیدت باشی، چرا که فوقش دوباره مجبور میشوم حمام ات کنم یا لک رو لباست...
-
82 روز دیگه....
دوشنبه 31 تیر 1392 01:20
امشب اولین شبی که آوا رو تخت خودش خوابیده....دلم تنگشه....خدا کنه تا صبح دوووم بیارم..... کلی مقاله خوندم راجب اینکه از کی باید بچه ها رو جدا کرد، خیلی هاشون گفته بودن که تا زمانی که مادر و فرزند هر دو آمادگیش رو داشته باشن و اکثرا تاکید داشتن که تا دو سالگی خیلی خوب که بچه پیش مادرش بخوابه چون باعث میشه وقتی بزرگ شد...
-
84 روز دیگه.....
شنبه 29 تیر 1392 14:27
دیروز بسی روز خوبی بود کلی به کارهای عقب مانده رسیدیم کلی تفریحات کردیم و از همه مهم تر کلی به دخترکمان خوش گذشت، خدایا شکر
-
85 روز دیگه...
جمعه 28 تیر 1392 01:22
امروز رفتیم خانه بازی که همیشه آوا رو می بردیم ، خانمه گفت چون پنج شنبه است من نمی تونم همراهش باشم ، گفتم باشه بدم نمی اومد آوا رو یه محک بزنم ببینم بدون من چی کار می کنه ولی دخملی خوب یه کم براش سخته تعادلش رو حفظ کردن رو وسایل بادی، با اولین حرکتش هم خانومه قانع شد که خودم هم باید همراهش باشم، خلاصه منم دورادور...
-
86 روز دیگر...
چهارشنبه 26 تیر 1392 23:04
یعنی عاشق خرید کردنم مخصوصا از نوع لباس بچه، ولی خوب الان با این وضع بازار و گرونی وجنس های نه چندان مرغوب آدم از شور و شوق خرید می افته، منم آدمی نیستم که بخوام پول زور به کسی بدم واسه همین زیاد می گردم تا چیزی رو که می خوام با قیمت مناسب پیدا کنم ، اصلا هم حاضر نیستم چیزی که زیاد مورد پسندم نیست رو صرفا به خاطرقیمت...
-
87روز دیگر...
سهشنبه 25 تیر 1392 22:42
بعضی وقت ها حتی فکر کردن به یه چیزهایی هم ، حال آدم رو خوب می کنه ، چه برسه به عملی کردنشون!!! خیلی برنامه ها تو سرم هست که منتظر زمان عملی شدنشون هستم واسه همین حالم خوبه ، خیلی خوب...
-
من و دخملی
دوشنبه 24 تیر 1392 15:29
مامان بیبین:هلی کوپ من :))))))) باباش:)))))) هلی کوپتر ها :0000000000 پ ن:اکثرا بچه ها جوجو می کشن ..دخملی ما اوایل هر چی می کشید اسب بود ...جدیدا هم هلی کوپتر می کشه!!!!!!!!!!!!!!!!! یعنی یه همچین دخملی داریم ما!!!!!!!
-
89 روز دیگر باقیست...
یکشنبه 23 تیر 1392 23:15
دو روز رو ننوشتم اونم دلیل دارم، معتاد شده بودم معتاد یه بازی به اسم farm town سه بار تا مرحله 23ش رفتم ولی هرسه بار هم هنگ کرد ,خیلی حیف شد،کلی از بازیش خوشم اومده بود ولی خوب ، خوب شد که هنگ کرد و من بی خیالش شدم آخه از زندگی انداخته بودم، الانم تو ترکم به خودم قول دادم سمت هیچ بازیی دیگه نرم تا اینطوری دچار شکست...
-
باز آمدم.........
پنجشنبه 20 تیر 1392 14:02
بالاخره برگشتم البته با دست پر و کلی برنامه می خوام متحول بشم. . . می دونم که می تونم. . . خودم رو مجبور کردم هر روز یه پست بزارم حتی اگه شده یه خط اینطوری بیشتر پایبند می مونم به برنامه هام! می خوام روز شمار بنویسم از خودم تا هر روز یه کار مفید انجام بدم. اسمش رو هم می زارم اخرین روزهای 26 سالگی
-
سر اومد زمستون، شکفته بهارون
شنبه 25 خرداد 1392 14:53
سر اومد زمستون، شکفته بهارون گل سرخ خورشید باز اومد و شب شد گریزون کوهها لاله زارن، لالهها بیدارن تو کوهها دارن گل گل گل آفتابو میکارن توی کوهستون، دلش بیداره تفنگ و گل و گندم داره میاره توی سینهاش جان جان جان یه جنگل ستاره داره، جان جان، یه جنگل ستاره داره سراومد زمستون، شکفته بهارون گل سرخ خورشید باز اومد و شب شد...
-
به دخترم...
دوشنبه 23 اردیبهشت 1392 18:55
تولد تو تولد من است تولدمان مبارک..............
-
یادم خود را فراموش
شنبه 6 آبان 1391 11:18
خسته که می شوم خودم را به یک فنجان چای داغ دعوت می کنم چایم که تمام می شود تازه به صرافت می افتم که قهوه را ترجیح می دادم قبل تر ها... چقدر دلگیر است گاهی خود فراموشی ها....
-
عنوان نداره!
دوشنبه 27 شهریور 1391 17:06
وقتی دوباره تصمیم گرفتم به وبلاگ نویسی فکر می کردم کلی حرف دارم برای گفتن که فقط یه جای دنج می خوام بشینم بنویسمشون، ولی حالا که اینجا هست نمی دونم چرا حرفم نمیاد...یعنی تا میام یه چیزی بنویس کلمه ها فرار می کنن و البته منم اصراری ندارم. ولی دلم می خواد بنویسم مثل قبل ...
-
به دخترم...
سهشنبه 14 شهریور 1391 16:30
اگر تو نبـــودی مــن بی دلـــیل ترین اتفـــاق زمیـــن بــودم تو هـــستی و مـــن محکـــمترین بهـــانه ی خلقت شـــدم
-
دست...
سهشنبه 3 مرداد 1391 18:03
Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA MicrosoftInternetExplorer4 دست هام به واسطه کدو بادمجان ها شد شبیه دست کد بانو ها ......... یک تجربه : هنگام پوست کردن کدو و بادمجان حتما از دستکش استفاده کنید !!! پی نوشت : اگه مثل من براتون سوال شده که بادمجان درسته یا بادنجان بد نیست به اینجا مراجعه کنید . چیز های جالبی...
-
میو میو عوض میشه.......؟؟....!!!
سهشنبه 3 مرداد 1391 01:16
Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA MicrosoftInternetExplorer4 یه جورایی از اینی که هستم خسته شدم ..... واسه همین یه مدته دنبال اینم که ببینم چه جوری می تونم یه تغییر تحولاتی تو زندگیم به وجود بیارم: اول از همه گفتم تیپ و ظاهرم رو عوض کنم .... به این نیت پا شدیم رفتیم خرید،که مثلا چیز های متفاوتی بخرم ولی...
-
و اینک یه مامان به روایت بازی
دوشنبه 2 مرداد 1391 17:38
گفتن بازی کن گفتیم چشم!!! اگه ماهی از سال بودم: ماه مهر اگه یه روز هفته بودم: شنبه اگه یه عدد بودم: 1 اگه یه جهت بودم: شمال اگه یه همراه بودم: مادر اگه یه نوشیدنی بودم: شراب اگه یه گناه بودم: نمی خوام بگم!! اگه یه درخت بودم: سرو اگه یه گل بودم: گل رز مینیاتوری اگه آب و هوا بودم:خنک پاییزی با رگبار پراکنده اگه یه رنگ...
-
ثبت شد به شماره ی ....در قلبم!
شنبه 31 تیر 1391 18:00
Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA MicrosoftInternetExplorer4 امروز وقتی داشتم نهار ت رو آماده می کردم، با لحن شیرینت صدام کردی و با دست های مهربونت برام بوس فرستادی (کاری که تازه یاد گرفتی) آرزو کردم کاش دوربین دستم بود و این لحظه ی با شکوه رو ثبت کرده بود ولی بعد به این نتیجه رسیدم که : هر چقدرم که دوربین...