گوشه دنج یه مامان

...برای یه مامان،از نون شب واجب تر، همین یه گوشه ی دنج

گوشه دنج یه مامان

...برای یه مامان،از نون شب واجب تر، همین یه گوشه ی دنج

یک روز دیگر

فقط یه روز مونده و تنها چیزی که میدونم اینه که فقط یه روز مونده


بعد نوشت: همه چی از ذهنم پرید چون الان ثمین با سه شاخه گل رز از در اومد تو و تولدم رو تبریک گفت، پشت کارت تبریک نوشته؛

"تولدت مبارک عزیزم

دوستت دارم به اندازه عمر این گل ها

زود قضاوت نکن"

منم که اصلا زود قضاوت کردن تو خونم گفتم بی ادب یعنی چی، گفت آخه یکیش مصنوعیه

یعنی یه همچین همسری دارم من


6 روز دیگر....

بعضی وقت ها لازمه زانو هاتو بغل کنی و زل بزنی به ساعت روبروت....بدون اینکه به چیز خاصی فکر کنی، اینقدر خیره بشی که جای عقربه های ساعت حسابی عوض بشه، اونوقت یه نفس عمیق بکشی و فریاد بزنی؛

مهم نیست، دوباره امتحان می کنم!


بعد نوشت 1؛  این روز ها بافتنی حسابی سرم رو گرم کرده بود اینقدر که الان کاموا کم اوردم...به قول پگاه کفشدوزکی شدم برا خودم، البته منظورش همون عنکبوته

بعد نوشت 2: اون همه صبر از کجا اومده بود که حالا ییهو همش غیب شد؟!!!


12 روز دیگر....

دلم گرفته همین 

با اینکه روز خیلی خوبی بود، کلی با دوستان گفتیم و خندیدیم ولی باز هم دلم گرفته، حس خوبی ندارم ، ذهنم در گیره، مدام با یکی در حاله جنگه بعضی وقت ها باهاش به تفاهم میرسه ولی اکثر اوقات باهاش مخالفه، نظم ذهنیم به هم ریخته ، با خودم فکر میکنم کاش میشد مثل روفرشی خونه که روزی حداقل دو سه بار می تکونمش ، بردارم ذهنم رو هم بتکونم زمین و دوباره از اول بچینمش، شاید مرتب که بشه جا پیدا کنم برای چیزای دیگه، اخه شلوغه خیلی هم شلوغه اصلا شلوغ پلوغه،

اصلا لازمه یه وقتایی به ذهنت بگی ساکت شو بشین سر جات بزار ببینم می خوام چه غلطی بکنم

از خودم خجالت می کشم....اخه بهش قول دادم  هر روز این 86 روز رو بنویسم ولی فقط هفت روز!!!!!!!!

حس بدی دارم ...خیلی بد.....

بعد نوشت:آوا سرما خورده ، البته فقط ابریزش بینی داره و من کلافه ام ...خدایا چه می کشند مادرانی که جگرگوشه شان مریضی بد داره، بهشت از آن آنهاست نه من! منو ببخش  که ناشکرم.

بعد نوشت2؛ کاش هرشب ساعت رو یه ساعت می کشیدن عقب، اونوقت شاید من این همه وقت کم نداشتم.واقعا چرا مسئولین رسیدگی نمی کنند؟!


31 روز دیگر....

امروز با دخملی رفتیم اختخ ( استخر).....کلی آب بازی کردیم و کلی هم بهمون خوش گذشت، بعد از ظهر هم  همسری با یک جفت فنچ خوشمل سوپرایزمون کرد، عکس العمل آوا دیدنی بود، بچم اینقدر ذوق کرده بود نمی دونست چی کار کنه، هی می گفت: "  جوجو ها قشنن(  قشنگن)آوا دوست داره" و البته شانس اوردیم که تا الان زنده ان اینقدر که قفس این بیچاره ها رو تکون داد و موقع شام هم بهشون گیر داده بود که ارزن هایی که می خورن تخه ماکارونی بخورین،!!!!!!!!

بعد نوشت 1: از لحظه ایی که ای فنچ ها رو دیدم مدام حرف روباه کتاب شازده کوچولو تو ذهنم که می گفت" تو هر چه را  اهلی کنی  همیشه مسئول  آن خواهی بود، تو مسئول گل خود هستی" واسه همین تا این لحظه کلی راجب این پرنده ها مقاله خوندم، امیدوارم که از پس نگهداریشون بر بیام.

بعد نوشت 2: رفتم ازشون عکس بگیرم بزارم اینجا اینقده ناز خوابیده بودن دلم نیومد، گفتم فلاش دوربین بیدارشون می کنه.

بعد نوشت 3: شنبه که رفته بودیم برج میلاد ، درب ورودی برج دو تا محوطه شیشه ایی بود که پر کرده بودنش از فنچ، من و آوا هم محو فنچ ها شده بودیم همون جا به ثمین گفتم من عاشق این پرنده هام، دیدم چشماش برق زد نگو رفته تو فکرش که برام بخره ولی خوب کاش گفته بودم از اینکه ببینم تو قفس دلم می گیره، اما الان خوندم که چون فنچ ها بومی استرالیا هستن شرایط قفس به مراتب براشون بهتره تا بیرون.یه کم دلم آروم گرفت.