گوشه دنج یه مامان

...برای یه مامان،از نون شب واجب تر، همین یه گوشه ی دنج

گوشه دنج یه مامان

...برای یه مامان،از نون شب واجب تر، همین یه گوشه ی دنج

32 روز دیگر

دقیقا 50 روز نبودم!!!!!!!!!!!!!!!!

خیلی شلوغ بودم...........اول که مسافرت بعدشم که بازسازی خونه ..........

مسافرت خیلی خوب بود...هنوز خنکی سرعین و جنگل های فندق لو تو تنمه..........

منظره ی جنگل عالی بود مخصوصا که ابرها رو میشد گاز بزنی...........

ولی بازسازی وحشتناک بود..........خیلی ازم انرژی گرفت ولی خوب لازم بود.........

اینقدر انرژی گرفت که تازه تازه دارم بر می گردم به روال عادی زندگی.........

خلاصه باز آمدم.............

82 روز دیگه....

امشب اولین شبی که آوا رو تخت خودش خوابیده....دلم تنگشه....خدا کنه تا صبح دوووم بیارم.....

کلی مقاله خوندم راجب اینکه از کی باید بچه ها رو جدا کرد، خیلی هاشون گفته بودن که تا زمانی که مادر و فرزند هر دو آمادگیش رو داشته باشن و 

اکثرا تاکید داشتن که تا دو سالگی خیلی خوب که بچه پیش مادرش بخوابه چون باعث میشه وقتی بزرگ شد ارتباط عاطفی قوی تری با پدر و مادرش 

داشته باشه، خلاصه ما هم خوشحال تا دو سالگی با خیال راحت شب ها با عطر بهشتی دخترکم به خواب می رفتم و تو این  دو ماه خودم رو قانع 

می کردم که دیگه وقتشه دخملی بره توی تخت خودش و امشب در واقع اولین شب مستقل شدن بنده ست...


پ ن:شدیدا با فونت های اینجا مشکل دارم، یکی نیست ایا به من بگه کدوم فونت رو با چه سایزی بزارم که نه زیاد بزرگ باشه نه کوچیک، فاصله سطر 

ها خوب باشه، خیلی تو شیکم هم نباشن

85 روز دیگه...

امروز رفتیم خانه بازی که همیشه آوا رو می بردیم ، خانمه گفت چون پنج شنبه است من نمی تونم همراهش باشم ، گفتم باشه بدم نمی اومد آوا رو یه محک بزنم ببینم بدون من چی کار می کنه ولی دخملی خوب یه کم براش سخته تعادلش رو حفظ کردن رو وسایل بادی، با اولین حرکتش هم خانومه قانع شد که خودم هم باید همراهش باشم، خلاصه منم دورادور مواظبش بودم ، اول اصلا حاضر نشد که از سرسره های کوتاه هم سر بخوره ولی بعد از ده دقیقه ایی که اونجا بودیم دخملی دل شیر پیدا کرد و یهو دیدیم  بالای بالاترین سرسره اونجا وایساده و آماده سر خوردنه، و با اینکه قلبم تو مشتم بودم فقط گفتم آفرین مامانی ، تو می تونی ، دخملی هم سر خورد و کلی کیف کرد ،  هی این ماجرا تکرار شد و من هی  هر دعایی بلد بودم می خوندم و دخملی رو تشویق کردم ولی فکر کنم با اون فشار عصبی کلسترولم رفت رو 700، ولی ارزشش رو داشت، دوست ندارم از چیزی بترسونمش یا بگم که نمی تونی انجامش بدی ،ولی خداییش مسیر سرسره برای آوا زود بود ولی از پسش بر اومد، و مهم همینه!

پ ن:یعنی هیچی بدتر ازین نیست که ماه رمضون باشه 5شنبه شب هم باشه و بخوای شام بری یه رستوران خوب؛امشب ما یه چهار ساعتی دنبال یه لقمه نون حلال ازین رستوران به اون رستوران بودیم، همه جا قیامت بود تا آخر با یه نیم ساعت تو صف موندن موفق به پیدا کردن یه میز خالی شدیم، و تونستیم بالاخره شام بخوریم، واقعا موندم تو حکایت این ماه رمضون و دوبرابر شدن اشتهای ملت!!!!


86 روز دیگر...

یعنی عاشق خرید کردنم مخصوصا از نوع لباس بچه، ولی خوب الان با این وضع بازار و گرونی  وجنس های نه چندان مرغوب آدم از شور و شوق خرید می افته، منم آدمی نیستم که بخوام پول  زور به کسی بدم واسه همین زیاد می گردم تا چیزی رو که می خوام با قیمت مناسب پیدا کنم ، اصلا هم حاضر نیستم چیزی که زیاد مورد پسندم نیست رو صرفا به خاطرقیمت پایینش بخرم ، و از چیزی حتی اگه خیلی هم خوشم بیاد ولی احساس کنم الکی گرونه و شاید جای دیگه با قیمت مناسب پیدا کنم  به راحتی میگذرم و نمی خرمش، همه ی این ها رو گفتم تا بگم دلیل اینکه امروز 3 ساعت تو خ بهارو جمهوری دنبال لباس بچه چرخیدیم و چیزی نخریدم چی بوده، البته ناگفته نمونه که یه دلیل دیگه هم داشت و اون این بود که من دنبال شلوار و شلوارک بودم ولی همه ی مغازه ها پر بود از پیراهن و دامن!!!!!یعنی یه همچین آدم خوش شانسیم من...

پ ن:کلاس زبان ثبت نام کردم...خوش حالم.آخه دلم درس خوندن میخواد.



87روز دیگر...

بعضی وقت ها حتی فکر کردن به یه چیزهایی هم ، حال آدم رو خوب می کنه ، چه برسه به عملی کردنشون!!!

خیلی برنامه ها تو سرم  هست که منتظر زمان عملی شدنشون هستم واسه همین حالم خوبه ، خیلی  خوب...