گوشه دنج یه مامان

...برای یه مامان،از نون شب واجب تر، همین یه گوشه ی دنج

گوشه دنج یه مامان

...برای یه مامان،از نون شب واجب تر، همین یه گوشه ی دنج

از خودم خجالت می کشم....اخه بهش قول دادم  هر روز این 86 روز رو بنویسم ولی فقط هفت روز!!!!!!!!

حس بدی دارم ...خیلی بد.....

بعد نوشت:آوا سرما خورده ، البته فقط ابریزش بینی داره و من کلافه ام ...خدایا چه می کشند مادرانی که جگرگوشه شان مریضی بد داره، بهشت از آن آنهاست نه من! منو ببخش  که ناشکرم.

بعد نوشت2؛ کاش هرشب ساعت رو یه ساعت می کشیدن عقب، اونوقت شاید من این همه وقت کم نداشتم.واقعا چرا مسئولین رسیدگی نمی کنند؟!


توی لعنتی

از تو بدم میاد

از تویی که درست مقابلم نشسته

چشم های بی حالت ، حالم را بد می کند

از تو بدم میاد

از تویی که این روز ها حتی حوصله من را هم نداری

از تویی که مدام به جان من نق می زنی و نمی دانی چه مرگت شده

از تو بدم میاد

از تویی که این روزها فقط می خوای بخوابی و نمی دانم با این خواب کوفتی می خوای از چی فرار کنی

از تو بدم میاد

از تویی که خودت نیستی و اصرار داری خود لعنتیت رو به جای من جا بزنی


حالم از این تو بهم میخوره

چراغ ها رو خاموش میکنم که نبینمت 

ولی 

هنوز یه تصویر گنگی از تو توی آینه هست

همین لحظه قسم می خورم که 

اگه بخوای اینطوری ادامه بدی

هرچی آینه هست توی این خونه رو

جمع می کنم

که دیگه هیچ وقت نبینمت.

خلاص

31 روز دیگر....

امروز با دخملی رفتیم اختخ ( استخر).....کلی آب بازی کردیم و کلی هم بهمون خوش گذشت، بعد از ظهر هم  همسری با یک جفت فنچ خوشمل سوپرایزمون کرد، عکس العمل آوا دیدنی بود، بچم اینقدر ذوق کرده بود نمی دونست چی کار کنه، هی می گفت: "  جوجو ها قشنن(  قشنگن)آوا دوست داره" و البته شانس اوردیم که تا الان زنده ان اینقدر که قفس این بیچاره ها رو تکون داد و موقع شام هم بهشون گیر داده بود که ارزن هایی که می خورن تخه ماکارونی بخورین،!!!!!!!!

بعد نوشت 1: از لحظه ایی که ای فنچ ها رو دیدم مدام حرف روباه کتاب شازده کوچولو تو ذهنم که می گفت" تو هر چه را  اهلی کنی  همیشه مسئول  آن خواهی بود، تو مسئول گل خود هستی" واسه همین تا این لحظه کلی راجب این پرنده ها مقاله خوندم، امیدوارم که از پس نگهداریشون بر بیام.

بعد نوشت 2: رفتم ازشون عکس بگیرم بزارم اینجا اینقده ناز خوابیده بودن دلم نیومد، گفتم فلاش دوربین بیدارشون می کنه.

بعد نوشت 3: شنبه که رفته بودیم برج میلاد ، درب ورودی برج دو تا محوطه شیشه ایی بود که پر کرده بودنش از فنچ، من و آوا هم محو فنچ ها شده بودیم همون جا به ثمین گفتم من عاشق این پرنده هام، دیدم چشماش برق زد نگو رفته تو فکرش که برام بخره ولی خوب کاش گفته بودم از اینکه ببینم تو قفس دلم می گیره، اما الان خوندم که چون فنچ ها بومی استرالیا هستن شرایط قفس به مراتب براشون بهتره تا بیرون.یه کم دلم آروم گرفت.

به دخترم...4...

چقدر زود داری  بزرگ می شی و من هنوز در اولین لحظه ی دیدنت مانده ام.............

کاش می شد هر لحظه ی با تو را هزار بار زندگی کنم....

لحظه به لحظه و ثانیه ثانیه ی این روز ها را با  تو نفس می کشم ....با تو بزرگ می شوم...با تو زندگی می کنم و با تو فقط با توست که فهمیدم زنده بودن را.......

من بی تو چیزی نبودم....هیچ چیز

با تو بود که من جان گرفتم...تو از آن ذات الهی که در وجودت جا مانده بود در من دمیدی و نفس های بریده ی من را به هم  دوختی....

من از تو زاده شدم نه تو از من......تو به من معنا دادی....من از تو سیراب شدم...من با تو راه رفتم گویی که پیش از تو قدمی بر نداشته بودم......

دخترم 

ای آرامش لحظه های بودنم 

مرا ببخش که این چنین خودخواهانه دست و پا می زنم برای پیشرفت تو...تو پیشرفتی نیاز نداری.......

تو همه آنی و همه جان...تو همه پاکی و من همه خاک

من  که باشم که بخواهم به تو بیاموزم

تو به من آموختی محبت را....زندگی را...مادری را......

و من وامدار لحظه های محبتت مانده ام!

ای شکوه افرینش...ای ناب ترین خلقت خداوندی..ای پاک ترین جلوه گاه  هستی

کاش خداوند به من قدرتی می داد تا قدر لحظه های با تو بودن را بدانم...


تو بزرگ می شوی و من هنوز در همان لحظه ی اول جا مانده ام....




با عشق

مادر


32 روز دیگر

دقیقا 50 روز نبودم!!!!!!!!!!!!!!!!

خیلی شلوغ بودم...........اول که مسافرت بعدشم که بازسازی خونه ..........

مسافرت خیلی خوب بود...هنوز خنکی سرعین و جنگل های فندق لو تو تنمه..........

منظره ی جنگل عالی بود مخصوصا که ابرها رو میشد گاز بزنی...........

ولی بازسازی وحشتناک بود..........خیلی ازم انرژی گرفت ولی خوب لازم بود.........

اینقدر انرژی گرفت که تازه تازه دارم بر می گردم به روال عادی زندگی.........

خلاصه باز آمدم.............