A long long time

بعضی وقت ها فکر می کنم دیگه نفسم نمی تونه بالا بیاد.

...I have been through a lot

 

پ.ن: بعد از دو سال میای اینجا و می بینی آب از آب تکون نخورده. هنوز هم همون قالب های مسخره بلاگفا

بی مهر...


 مهر
ماهِ بی مهرِ من
رو به اتمام می روی؟!
اینچنین شتابان
...

ورودی های خبیثِ ما :)


 آخرین کارِ خبیثی که انجام دادیم این بود که با یکی از بچه های دکترا سرِ جدول کَل انداختیم. بعد با دوستم نشستیم از اینترنت جواباش رو پیدا کردیم... وقتی هم که بو برد که اینترنت استفاده کردیم طلبکار هم شدیم که به شعورمون توهین کردی!!!!!!!!!

همچی ورودی هایی ما هستیما!!!!!

من ماهی خسته از آبم...


 شخصا، هیچ حوصله نوشتن ندارم... فقط می دونم حرفام میان وسط سلول های عصبیم و همانجا گیر می کنند، این روزها...


پ.ن: با خبر شدیم با 5 نفر از بچه های لیسانس، هم دانشگاهی شده و با 4 نفرشان هم دانشکده ای و هم رشته ای...


من ماهی خسته از آبم
تن می دهم به تو
تور عروسی غمگین
تن می دهم به علامت سوال بزرگی
که در دهانم گیر کرده است

«گروس عبدالملکیان»

خودش حذف می کنه!!!


 خیلی جالبه این بلاگفا

نظراتِ آخر رو خود به خود حذف می کنه...


همین امروز...


من آن پرنده‌یِ پرگوی پر ملال را 
صبحِ فردا... نه! همین امروز خواهم کشت...


من آن پرنده‌ی پرگوی پر ملال را
صبحِ فردا خواهم کشت.

Jacques Prevert

180 درجه


تغییر...

عقل با دل روبرو شد
صبح دلتنگی بخیر!

فاضل نظری

مثل فاتحه‌ خواندن بر گوری که در آنْ مُرده نیست!*


بعضی وقتی هم، اگر جونت رو بذاری کفِ دست و ببری دو دستی تقدیم کنی، علاوه بر اینکه جونت رو میگیره، یکی هم می خوابونه تو گوشت...

به همین راحتی...

آدم است دیگر
گاهی زنده‌گی‌اَش می‌شود
مثل فاتحه‌ خواندن بر گوری که در آنْ مُرده نیست!

رضا کاظمی

با برفی که بر رویِ موهایم نشسته*


 وقتهایی که دلت کولد روم می خواد با دمای 4 درجه و استقامت دو ساعته در آن...
و حکایت دوستی دیرینه نیتروژنِ مایع و فیکس کردن پروتئین ها...

با برفی که بر رویِ موهایم نشسته
به نزدِ تو می آیم
و واژه هایم را
پیش پاهایت می گذارم!
تو نیز مثلِ من غمگینی
چرا که روز کوتاه است
سال کوتاه است
زندگی کوتاه است
خیلی کوتاه است
آنقدر کوتاه
که نمی توان با قاطعیت
آری گفت!

اینگونه بود که من شدم ژوکر بعدی


 تا حالا شنیدین یه کتاب خودش، خواننده اش رو انتخاب کنه؟!

به طور ناگهانی یه جایی توی خیابون ولیعصر جایی که اصلا انتظاری نداری یه چهره آشنا ببینی، هم آزمایشگاهیت رو ببینی! جا می خوری!

می فهمی داشته یه رمان می خونده ساعت 6:30 تمام کرده... از خونه میزنه بیرون، کتاب رو میخره تا به یه نفر هدیه کنه، به هر کی زنگ زده یافت نشده... که ناگهانی هم رو دیدیم... ساعت 7:45 میرسه به دستِ من...

اینگونه بود که من شدم ژوکر بعدی... گفت کتاب خودش تو رو انتخاب کرده...

کتاب رو خوندم ولی بلافاصله از خونه نزدم بیرون که بخرمش، الان کتاب رو رسوندم به دستِ ژوکر بعدی... «رازِ فالِ ورق --> یوستین گردر» رو گذاشتم رویِ میزی که دورش هم کلاسی هام نشسته بودن، گذاشتم کتاب خودش خواننده اش رو انتخاب کنه... خیلی شیک یه خیز برداشت و کتاب رو به نامِ خودش ثبت کرد :)

آیینه ها در چشمِ ما چه جاذبه ای دارند؟!


امروز طولانی ترین روزِ من(1)، گذشـ ـت!

(1) بی هیچ دلیلِ خاصی

وقتی تو نیستی
نه هست های ما چونان که بایدند
نه باید ها
هر روز بی تو، روز مباداست
آیینه ها در چشمِ ما چه جاذبه ای دارند؟!

قیصر امین پور

ادامه نوشته

این «وَ» ها خیلی حرفـ َـند!


 دلم می خواست خیلی راحت با یه ذهنی خالی تر از این همه مشغله ی ذهنی، اینجا راحت مانور می دادم. دلم می خواست می تونستم راجع به همه چی می نوشتم...

از لحظه ای که خسته و کوفته با یه ذهنِ درگیر، مقاله ها رو مرور می کنی و یه لحظه چشمت به رابطه ی بین دو پروتئین در مسیر سیگنالینگ (هر چند هم بی ارزش) بیفته و برای یه آن نفست بگیره! ذوق زده بشی، از آزمایشگاه بزنی بیرون، یه دور توی راهرو از جهتِ آروم شدن بزنی. بعد بری پیش استاد و به اطلاع برسونی... و ذوقِ استاد و تشویق های اون... هر چند بازم میگم هر چی بیشتر بخونی به نظرت الکی تر بیاد یه چیزِ بیخود که این همه ذوق کردن نداشت! یا اینکه راجع به اون لحظه ی که چند روزِ بعدش استاد از تو تعریف کنه و درست به یه روز نرسیده، مسخره ات کنه... (انتظارش رو داشتم!) از همین رو  حرصت بگیره و بدون هماهنگی با استاد، یواشکی به یه استادِ دیگه (طبیعتا خارجکی) واسه حلِ مسئله میل بزنی... و اونم جوابت رو نده! D: 

راجع به این روزهایِ سوت و کور که گاهی با حضورِ و دیدار برخی از دوستان دوست داشتنی رنگ و صفایی میگیره حضورِ میم ها مثلِ معصومه، مهسا و ... رفتن به کوه، اومدن به دانشگاه، چرخ زدن تویِ دانشگاه، حتی شنیدن صداشون از پشتِ تلفن! «ف» ها مثلا فاطمه نامی باشه یا فرزانه نامی و تازه بفهمی چقدر دلتنگی... دلتنگِ همه ی بودن ها!

یا اینکه تقریبا بعد از دوسال قهر بودن با روند ادامه ی جراحی دندون عقل، امروز حضور برسونی و درست در همون لحظه ی ورود چشمت به جراحت بیفته و دوباره همه خاطراتت زنده بشه! از همون حس دارن شان بودن َت (+)، وَ ... وَ خیلی وَ ها... خیلی وَ ها!!! (این خیلی حرف هست!)

راجع به تنبلی هایِ گاه و بیگاه این روزها... 

دلم می خواست و می خواد می تونستم خیلی بیشتر، راجع به خیلی چیزها می نوشتم...


+ این روزها در عملی خبیثانه وبلاگ ها را می خوانم ولی کامنت نمی گذارم! معذور بدارید ما را تا سر و سامان گرفتن این افکارِ پریشان!

اینجا خیلی غریب و تنهاست!


 صدای خنده اش بلند شده

«علاوه بر صاحبش که شاعرانه اس، خودِ لپ تاپ هم اینگونه اس»

نگاهی می اندازم ببینم موضوع چیست؟! رفته است در بخشِ آهنگها، که به دلیلِ خالی بودن این فولدر نوشته:

«اینجا خیلی غریب و تنهاست!»

البته این روزها نوشته:

«It's lonely here»


وَه چه ره است از Dell ِ تو تا دِل َم! *


بحث گذریِ درونِ راهرو بر سرِ لپ تاپ بود، با حضورِ گرمِ استادِ دوست داشتنی موسسه. اینکه از بین تمامِ انواع، مارکِ Dell را بیشتر دوست می دارد و بسیار راضی از آن و توجیه ما که مارکِ Asus نسبت به قیمت، امکانات بهتری دارد. تایید دوباره ی استاد که به هر حال Dell را بسیار دوست می دارد...

در همین احوال از بین جمع ناگهان اظهار کرد که «منم یه Dell داشتم ولی شکست!»

چند لحظه سکوت...  Dell یا دِل؟!

همه خندیدند...
از جمله استاد با خنده می گفت:

«مردِ حسابی اگه شکسته بود که مثه شهریار ول می کردی و می رفتی شاعر می شدی. اینجا چیکار می کنی؟!»

«پس معلومه Dell ِت نشکسته، بلکه ترک برداشته...»

***

*بیایی و بپرسی جنابِ مولانا Dell ِ شما شکسته یا ترک برداشته؟! و چرا در مراقبت از آن کوش آ نبوده اید؟!

آه  که امروز دلم را چه شد؟!
دوش چه گفته‌ ست کسی با دلم؟!

از دلِ تو در دلِ من نکته‌ هاست
وه  چه رَه است از دلِ تو تا دلم!

مولانا (+)

1+6


 خیلی وقت پیش‏ها بود، حالا نه چندان هم خیلی ِ دور، همین چند روزِ پیش، مثلا حدود یک هفته پیش یا شاید هم بیشتر، ناهار خورده نخورده رفتیم از جهتِ اجرایِ مراسمِ توت چینی و توت خوری در محوطه دانشگاه به همراهِ حاصلِ تجربه هایِ دوستان از گذشته هایِ نه چندان دور یعنی یک عدد دستمال! هر چند که شاکی بودند که کوچک است.

اصولِ کار شاملِ پرتابِ کیفِ پولِ «سین بدون شین» به سمتِ شاخه هایِ بلندِ درختِ توت و عکس العملِ سریع «ف چسبیده به الف» و «الفِ به انضمام لام»ِ دستمال به دستِ قرار گرفته در زیرِ شاخه هایِ موردِ اصابت، در جمع آوری توت‏ها... و گیر کردنِ کیفِ پولِ نگون بخت لابه‏لایِ شاخه هایِ دست نیافتنیِ درختِ معترض به نحوی اجرایِ مراسمِ توت چینی به همراه آه و هیجانِ جمع برایِ یافتن راه حلی نه چندان معقول شاملِ پرتابِ هرچه به دست می آمد به سمتِ کیفِ پولِ به بند کشیده من جمله: سنگ، گلدانِ خالی و کیفِ پولِ «آی با کلاه» به سمتِ کیفِ پولِ «سین بدون شین» به همراه کارهایِ پت و متی دیگر که قابل ذکر و بازگویی از جهتِ حفظِ تمامیتِ آبرو نمی باشد...

به هر سختی و رنج هر دو کیف، حاصلِ عرق‏های فراوانِ «آی باکلاه» را از بند آزاد نموده. سپس در حرکتی انتحاری در چشم به هم زنی، «آی باکلاه» را در بالایِ شاخه هایِ بلندِ درختِ معترض یافتیم به همراه شیئ در دست که از به زبان آوردنِ آن عاجر بوده و به بعد موکل می نمایم. به همراه تلاشِ بی مضایقه و بی چشم داشت «هـ دو چشم» در گرفتنِ فیلم و ساختِ مستندِ حیاتِ وحش، حرکتی بس شگفت انگیزناک در سوء استفاده از فرصت...

پس از جمع آوری مقداری چند و آماده شدن برای یورش و نوش جان کردن، در حرکتی ناگهانی از جانبِ «الفِ به انضمام لام» تمامِ میوه ها، واژگون شده و پس از لختی مکث و بستنِ دهان‏هایِ باز شده از حیرت و آه، خنده ها برفت...هر چند «الفِ به انضمام لام» تا چندین ساعت عذاب وجدان را همراهی می کرد.
حاصلِ کار شد: سپری اوقاتی خوش و داشتن دو عدد کیفِ پولِ از ریخت برگشته یِ بخت برگشته به انضمامِ فیلمی مبتکرانه و مفرحانه...


پس نوشت‏ها:

1) 22 اردی‏بهشت بله برانِ خواهریِ مان باران بارید. 31 اردی‏بهشت به هنگامِ جاریِ شدنِ خطبه ی عقد باران شروع به باریدن کرد تا اتمام ِ خواندن می بارید. لحظه یِ نابی بود...

2) چقدر وجودِ یک وروجک در خانه نعمت است. همین اواخری دختر عمو جان -وروجکِ نیم وجبی ما- بُدو می آمد و بی خبر بر گونه ات بوس می داد و می گریخت... یا گاهی بی هوا می آمد، می چسبید و جدا نمی شد...

3) 6 خرداد اولین امتحانم شروع می شه. دریغ از ذره ای حسِ خواندن... دلم می خواد صاف صاف برای خودم بچرخم...


یافتم،
زلال و پاک،
همچون قطره قطره باران
...

محمدرضا خاکبازنیا

از ترسِ ریزشِ اشک، غمگین و بی صدا شی*


 می گفت خوش فکر هستی این را از آن روز فهمیدم! خواستم بگویم این فکر، این ذهن سالهاست کپک زده، گندیده و فاسد شده. اگر می توانستم همانجا نشانش می دادم. جمجمه ام را باز می کردم... نگاه کن چیزی جز توده ای کپک زده باقی نمانده...

دوباره انبوهی از اندوه که هجوم آورده و آوار شده... دوباره تلاشی ناکام برای پوشیدن اندوه... دوباره نگاهی کنجکاو برای کشف مسئله... دوباره اصرار برای فهمیدن...

دوباره این منم در برابر هیچ چیز...

دوباره من... دوباره تو... دوباره فلسفه ی بودن... سبزه ها... آمیختن کفر و ایمان بهم... نمیکت های خالی... گلخانه... مسیری خاک گرفته... آدم هایی با سعی ای بر دوش... اشک هایِ کهنه چکیده... من... تو... او... آنها و سر آخر هم تنهایی...


می شه پرنده باشی، اما رها نباشی
می شه دلت بگیره، اسیر غصه ها شی

دلت بخواد دوباره، از تهِ دل بخونی
از ترسِ ریزشِ اشک، غمگین و بی صدا شی

صفا لطفی
از هم دانشکده ای های خوبِ ما
بشنوید با صدای قمیشی و معین

هنوز، آوازِ فرشته ای می رسید!


صبح است. هنوز هم از رایحه ی بهاری چیزی، حتی اندکی در هوا باقی مانده است. قرارمان تقاطع جلال. تا مطهری را سواره می رویم، باقی مانده را پیاده... شگفتی عجیبی دارد این پیاده رفتن ها که با هیچ چیز عوض نمی شود. این شیطنت ها که با هیچ چیز عوض نمی شود.

این دلگرمی های اندکِ زندگی که چون کور سوی شمع رو به خامُشی می روند، به پِت پِت می افتند که جان بدهند ولی انگار دستی از بالا دورش حلقه می شود تا به شعله ی نیمه جانش، جان بدهد! لبخند ی ملیح می زند، کرشمه ی می کند و با ناز می گوید: نه هنوز زود است! هنوز به وعد ه ات عمل نکردی. حواست هست؟!

ولی تو... نه! حواست نیست. خیلی وقت هست که دچار حواس پرتی شده ای، حواست را همه جا پرت کرده ای، جز جایی که باید پرتش می کردی تا ساکن شود، تا بماند و عمل کند... ساده ترین راه را برای خالی کردن شانه از زیر بار مسئولیت انتخاب کرده ای... همه چیز را به نسیان سپرده ای تا از یاد رود ولی از یادِ رود نرود... گفتم رود؟! آری منظورم همان رودِ خروشان سرزنده بود، همان که همهمه اش تا نزدیکی مردمان ده می رسید. شب‏ها در گوششان پچ پچ می کرد و به خوابشان می سپرد!

آری! همان رود...


خاطره نوشت: خرید کتاب... خرید کتاب... خرید کتاب اورجینال، خرید پکیج های کودکانه برای جیگر(دختر عمو)، خوردن پیتزا، مرغ سوخاری، ماهی سوخاری... (تنهایی نه ها! همگی باهم)، شیطنت... شیطنت... شیطنت... می گفتند بزرگ شده ایم ولی هنوز کودکِ درونمان نمرده است... حس کردم که روح دوباره به رگ‏هایم تزریق شده...

1+4: آقا من خیلی باحالم هندزفری رو زدم توی لپ تاپ بعد یادم رفته، آهنگ گذاشتم می بینم صدا ندارم... حالا گیر دادم به فرستنده ی آهنگ که این مشکل داره! فکری به حالش کن...

تجربه نوشت: کافی ست آرزو از او گرفته شود، همه چیزش را از دست می دهد، حتی شهامتش را...

لحظه ای بنشین و درچشم غم آلودم نگر*


اگر می خواست، هیچ چیز نمی توانست جلو دارش باشد!
اما نخواست، رفت در گوشه ای نشست و همراه با ذراتِ معلقِ بی وزن، به هوا برخاست و محو شد...      و سالهاست که محو شده است...

*لحظه ای بنشین و درچشم غم آلودم نگر
تا زبان  اشك من گوید حكایت های دل

مهدی سهیلی


یک جایی نوشته بود نشستن پیش انسان محزون، کفاره ی گناهان است...
پاهایم این روزها شده آش و لاش، با هر قدم دردناک تر...

ادامه نوشته

حسی غریب در بادِ نابَلَد پَرپَر می‌زد *


 اومده با قیافه ای مظلوم میگه:

+ میشه قسمت اول برای من باشه؟!

یه نگاه کردم بهش. چه جوری دلم میومد قبول نکنم؟!

- قبول! ولی به شرطِ پیتزا...

فکر کردم منصرف میشه ولی از خوشحالی پرید بالا...
:)


*عنوان از سید علی صالحی

هی پرنده ی بی پروا*


معده ام داشت می سوزوند. نمی دونم چند ساعت می شد که پشت لپ تاپ چنبره زده بودم و تکون نخورده بودم. ضرب و زور قهوه بود که داشت توی یه معده خالی جولان می داد.

یه روحِ مرده تویِ یه بدنِ فرسوده، چیزی به شکستن و متلاشی شدنش نمونده...
کاش زودتر متلاشی و از نو ساخته می شد!

هی پرنده ی بی پروا
در پی آن فوج گمشده بر مه آشیان مساز!

«سید علی صالحی»