گوشه دنج یه مامان

...برای یه مامان،از نون شب واجب تر، همین یه گوشه ی دنج

گوشه دنج یه مامان

...برای یه مامان،از نون شب واجب تر، همین یه گوشه ی دنج

اراجیفات شبانه

حرف زیاده ولی گوش شنوایی نیست، اگه هم باشه شک دارم که بفهمه چی می گم، چه توقعی وقتی خودم هم نمی دونم دقیقا چی می خوام .حس می کنم هر قسمت بدنم رو با یه طناب بستن و طنابها هرکدوم به یه سمتی کشیده میشن، و من سرگردون هر لحظه به یه سمتی ام، گاهی اینوری گاهی اونوری و آخرش ....

راستی آخرش چی میشه؟! من که جز متلاشی شدن چیزی به ذهنم نمی رسه، همینه که از آخرش می ترسم، همینه که هی می شینم سبک سنگین می کنم ببینم اولویت با کدوم ازین طناب هاست ...

راستی اولویت با کدومه؟!! کدوم سمت رو بچسبم که فردا اگر و ای کاشی توش نباشه؟! که اگه می دونستم الان اینطوری حیرون نبودم که اگه می دونستم الان این موقع شب این ذهن درگیر شلوغ گذاشته بود بخوابم .

یه وقتایی فکر می کنم کاشکی زندگی یه دکمه pause هم داشت که یه روزایی نگهش می داشتی بیبینی دقیقا داری چه غلطی می کنی یا ببینی می خوای چه غلطی بکنی، بابا لامصب اینقدر تند تند می گذره که من یکی جا موندم، تا چشم به هم میزنم کلی واسه همه چی دیر شده....

الان که فکر میکنم می بینم اصلا  هم بد نیست که یه وقتایی آدم داد بزنه ؛"باباجون من کم اوردم، شما که اوستایی بگو ما چی کار کنیم؟!!!"

توی لعنتی

از تو بدم میاد

از تویی که درست مقابلم نشسته

چشم های بی حالت ، حالم را بد می کند

از تو بدم میاد

از تویی که این روز ها حتی حوصله من را هم نداری

از تویی که مدام به جان من نق می زنی و نمی دانی چه مرگت شده

از تو بدم میاد

از تویی که این روزها فقط می خوای بخوابی و نمی دانم با این خواب کوفتی می خوای از چی فرار کنی

از تو بدم میاد

از تویی که خودت نیستی و اصرار داری خود لعنتیت رو به جای من جا بزنی


حالم از این تو بهم میخوره

چراغ ها رو خاموش میکنم که نبینمت 

ولی 

هنوز یه تصویر گنگی از تو توی آینه هست

همین لحظه قسم می خورم که 

اگه بخوای اینطوری ادامه بدی

هرچی آینه هست توی این خونه رو

جمع می کنم

که دیگه هیچ وقت نبینمت.

خلاص

یادم خود را فراموش

خسته که می شوم

خودم را به یک فنجان چای داغ دعوت می کنم

چایم که تمام می شود

تازه به صرافت می افتم که

قهوه را ترجیح می دادم قبل تر ها...



چقدر دلگیر است گاهی

خود فراموشی ها....


یه مشت فکر...

من فکر می کنم سمت راست قلبت ،یا شایدم سمت چپ یا حتی بالا یا پایین قلبت،ولش کن جاش مهم نیست ولی بالاخره یه جایی از قلبت هست که مخصوص حرفه!!یعنی توش پر از حرفه.

که این جاهه تو قلبت ،همش داره سیگنال می فرسته بیرون ،دنبال یه هم صحبت ،یکی که سیگنالش مچ باشه باهاش،بعد یهو که آلارم داد کافیه یه کلمه حرف بزنی ،اونوقت همچین فوج فوج  حرف، از اون یه ذره جا میریزن بیرون که خودت هاج و واج می مونی که یعنی من این همه حرف نگفته داشتم؟!!!

کم کم حس می کنی سبک شدی...اون سیگنال هم هرچی قوی تر باشه،یعنی  یه جورایی هم صحبت راست کار خودت رو پیدا کرده باشی که دیگه نور علی نور میشه ،همچین احساس بی وزنی خوبی بهت دست میده که فکر می کنی کل وزنت واسه اون  یه تیکه جاست تو قلبت!!!!

ولی..............

ولی امان از اون روزی که به اون آلارمه بی توجه بشی ،یعنی هی حرفه می خواد بپره بیرون ها ولی توهی  جلوش رو میگیری، حالا به هر دلیلی!!...اونوقته که دیگه بعد یه مدت نه خبری از آلارم هست و نه سیگنالی فرستاده می شه....

تو می مونی و تنهایی و یه دنیا حرف نگفته تو اون یه ذره جا که اینقدر گفته نشدن ،تبدیل شدن به.....به ..... نمیدونم به یه چیز بد که قلبت رو الکی سنگین کرده...و تو الکی الکی دلت گرفته و الکی الکی یهو از همه بیزار می شی و حس می کنی هیچ کی تو این کره خاکی نیست که حرفت رو بفهمه و هزار تا داستان دیگه....در صورتی که خودت بودی که بی توجهی کردی به اون آلارما!!!

پس مواظب باش ،شاید همین لحظه که اون حرفه توکه زبونته و عجیب دلت می خواد  به هم صحبتت بگی ،همون آلارمه باشه!!!

حرف بزن....بگو... بگو که حس بی وزنی خیلی حس خوبیه.....سبک می شی درست مثل پر!!!

پس تجربه اش کن تا دیر نشده! تا اینقدر سنگین نشدی که قلبت بگیره!!که...

 

پ.ن:اصلا یه وقت فکر نکنید که مامان شدم ،دارم ادای مامان ها رو در میارم و نصیحت می کنما!نه!بیشتر با خودم بودم درست مثل اینکه با صدای بلند فکر کنی!!!!!!!!!!!!

 

اولین سلام!



راستش خیلی وقت بود که دنبال یه جایی بودم  بشینم با خودم خلوت کنم.یه جایی که فقط خودم باشم و خودم.
یه گوشه ی دنجی که بتونم گذشته ام رو مرور کنم و به آینده ام فکر کنم،علاقه هام رو به یاد بیارم و ببینم آرزوهام چی بودن،به کدوم هاش رسیدم و به کدومش می تونم که برسم:
اینطوری دیگه گل دخملم نمیشه وسیله ی رسیدن من به آرزوهام،خودم هم یادم نمیره که قبل از اینکه بشم یه مامان،سهیلا بودم!!!
چون مطمئنم تا سهیلا نباشم نمی تونم یه مامان کافی باشم!
واسه همین چیز ها و خیلی چیزهای دیگه که خودتون بهتر از من میدونین هست که می گم واسه یه مامان ،یه گوشه ی دنج از نون شب واجب تره!!!(باور کنید(
.
خلاصه از اون جایی که سهیلا علاقه ی شدیدی به نوشتن،کامپیوتر،اینترنت و کلا تکنولوژی داره ، اینجا شد گوشه ی دنج من!
گوشه ی دنج یه مامان....