گوشه دنج یه مامان

...برای یه مامان،از نون شب واجب تر، همین یه گوشه ی دنج

گوشه دنج یه مامان

...برای یه مامان،از نون شب واجب تر، همین یه گوشه ی دنج

85 روز دیگه...

امروز رفتیم خانه بازی که همیشه آوا رو می بردیم ، خانمه گفت چون پنج شنبه است من نمی تونم همراهش باشم ، گفتم باشه بدم نمی اومد آوا رو یه محک بزنم ببینم بدون من چی کار می کنه ولی دخملی خوب یه کم براش سخته تعادلش رو حفظ کردن رو وسایل بادی، با اولین حرکتش هم خانومه قانع شد که خودم هم باید همراهش باشم، خلاصه منم دورادور مواظبش بودم ، اول اصلا حاضر نشد که از سرسره های کوتاه هم سر بخوره ولی بعد از ده دقیقه ایی که اونجا بودیم دخملی دل شیر پیدا کرد و یهو دیدیم  بالای بالاترین سرسره اونجا وایساده و آماده سر خوردنه، و با اینکه قلبم تو مشتم بودم فقط گفتم آفرین مامانی ، تو می تونی ، دخملی هم سر خورد و کلی کیف کرد ،  هی این ماجرا تکرار شد و من هی  هر دعایی بلد بودم می خوندم و دخملی رو تشویق کردم ولی فکر کنم با اون فشار عصبی کلسترولم رفت رو 700، ولی ارزشش رو داشت، دوست ندارم از چیزی بترسونمش یا بگم که نمی تونی انجامش بدی ،ولی خداییش مسیر سرسره برای آوا زود بود ولی از پسش بر اومد، و مهم همینه!

پ ن:یعنی هیچی بدتر ازین نیست که ماه رمضون باشه 5شنبه شب هم باشه و بخوای شام بری یه رستوران خوب؛امشب ما یه چهار ساعتی دنبال یه لقمه نون حلال ازین رستوران به اون رستوران بودیم، همه جا قیامت بود تا آخر با یه نیم ساعت تو صف موندن موفق به پیدا کردن یه میز خالی شدیم، و تونستیم بالاخره شام بخوریم، واقعا موندم تو حکایت این ماه رمضون و دوبرابر شدن اشتهای ملت!!!!


86 روز دیگر...

یعنی عاشق خرید کردنم مخصوصا از نوع لباس بچه، ولی خوب الان با این وضع بازار و گرونی  وجنس های نه چندان مرغوب آدم از شور و شوق خرید می افته، منم آدمی نیستم که بخوام پول  زور به کسی بدم واسه همین زیاد می گردم تا چیزی رو که می خوام با قیمت مناسب پیدا کنم ، اصلا هم حاضر نیستم چیزی که زیاد مورد پسندم نیست رو صرفا به خاطرقیمت پایینش بخرم ، و از چیزی حتی اگه خیلی هم خوشم بیاد ولی احساس کنم الکی گرونه و شاید جای دیگه با قیمت مناسب پیدا کنم  به راحتی میگذرم و نمی خرمش، همه ی این ها رو گفتم تا بگم دلیل اینکه امروز 3 ساعت تو خ بهارو جمهوری دنبال لباس بچه چرخیدیم و چیزی نخریدم چی بوده، البته ناگفته نمونه که یه دلیل دیگه هم داشت و اون این بود که من دنبال شلوار و شلوارک بودم ولی همه ی مغازه ها پر بود از پیراهن و دامن!!!!!یعنی یه همچین آدم خوش شانسیم من...

پ ن:کلاس زبان ثبت نام کردم...خوش حالم.آخه دلم درس خوندن میخواد.



87روز دیگر...

بعضی وقت ها حتی فکر کردن به یه چیزهایی هم ، حال آدم رو خوب می کنه ، چه برسه به عملی کردنشون!!!

خیلی برنامه ها تو سرم  هست که منتظر زمان عملی شدنشون هستم واسه همین حالم خوبه ، خیلی  خوب...

من و دخملی

مامان بیبین:هلی کوپ

من :)))))))

باباش:))))))

هلی کوپتر ها :0000000000


پ ن:اکثرا  بچه ها جوجو می کشن ..دخملی ما اوایل هر چی می کشید اسب بود ...جدیدا هم هلی کوپتر می کشه!!!!!!!!!!!!!!!!!

یعنی یه همچین دخملی داریم ما!!!!!!!

89 روز دیگر باقیست...

دو روز رو ننوشتم اونم دلیل دارم، معتاد شده بودم معتاد یه بازی به اسم farm town سه بار تا مرحله 23ش رفتم ولی هرسه بار هم هنگ کرد ,خیلی حیف شد،کلی از بازیش خوشم اومده بود ولی خوب ، خوب شد که هنگ کرد و من بی خیالش شدم آخه از زندگی  انداخته بودم، الانم تو ترکم به خودم قول دادم سمت هیچ بازیی دیگه نرم تا اینطوری دچار شکست عشقی نشم!!!!!!

پ ن 1: دقیقا 89 روزمونده به پایان 26سالگیم ، پس شمارش معکوس میریم تا آخرش!!!


بعد نوشت: این پست واسه دیروز بود ولی از فرط خستگی امروز گذاشتمش.