گوشه دنج یه مامان

...برای یه مامان،از نون شب واجب تر، همین یه گوشه ی دنج

گوشه دنج یه مامان

...برای یه مامان،از نون شب واجب تر، همین یه گوشه ی دنج

چه فرقی می کنه چند روز مونده وقتی دخملکم حالش خوب نیست.از سر شب تا حالا سه بار بالا آورده، عزیز دلم میگه مامان بالا افتادم  لبخند تلخم رو که می بینه میگه هوبم ، فدای این همه مهربونیت برم من نازدونه ی من،

گفتم می خوابه خوب میشه ولی از خواب هم پرید و باز ....

خدایا میشه کمک کنی زود خوب بشه دلیل زندگیم؟

کاش زودتر این سیاهی میرفت

می ترسم ازین شب ها


12 روز دیگر....

دلم گرفته همین 

با اینکه روز خیلی خوبی بود، کلی با دوستان گفتیم و خندیدیم ولی باز هم دلم گرفته، حس خوبی ندارم ، ذهنم در گیره، مدام با یکی در حاله جنگه بعضی وقت ها باهاش به تفاهم میرسه ولی اکثر اوقات باهاش مخالفه، نظم ذهنیم به هم ریخته ، با خودم فکر میکنم کاش میشد مثل روفرشی خونه که روزی حداقل دو سه بار می تکونمش ، بردارم ذهنم رو هم بتکونم زمین و دوباره از اول بچینمش، شاید مرتب که بشه جا پیدا کنم برای چیزای دیگه، اخه شلوغه خیلی هم شلوغه اصلا شلوغ پلوغه،

اصلا لازمه یه وقتایی به ذهنت بگی ساکت شو بشین سر جات بزار ببینم می خوام چه غلطی بکنم

از خودم خجالت می کشم....اخه بهش قول دادم  هر روز این 86 روز رو بنویسم ولی فقط هفت روز!!!!!!!!

حس بدی دارم ...خیلی بد.....

بعد نوشت:آوا سرما خورده ، البته فقط ابریزش بینی داره و من کلافه ام ...خدایا چه می کشند مادرانی که جگرگوشه شان مریضی بد داره، بهشت از آن آنهاست نه من! منو ببخش  که ناشکرم.

بعد نوشت2؛ کاش هرشب ساعت رو یه ساعت می کشیدن عقب، اونوقت شاید من این همه وقت کم نداشتم.واقعا چرا مسئولین رسیدگی نمی کنند؟!


توی لعنتی

از تو بدم میاد

از تویی که درست مقابلم نشسته

چشم های بی حالت ، حالم را بد می کند

از تو بدم میاد

از تویی که این روز ها حتی حوصله من را هم نداری

از تویی که مدام به جان من نق می زنی و نمی دانی چه مرگت شده

از تو بدم میاد

از تویی که این روزها فقط می خوای بخوابی و نمی دانم با این خواب کوفتی می خوای از چی فرار کنی

از تو بدم میاد

از تویی که خودت نیستی و اصرار داری خود لعنتیت رو به جای من جا بزنی


حالم از این تو بهم میخوره

چراغ ها رو خاموش میکنم که نبینمت 

ولی 

هنوز یه تصویر گنگی از تو توی آینه هست

همین لحظه قسم می خورم که 

اگه بخوای اینطوری ادامه بدی

هرچی آینه هست توی این خونه رو

جمع می کنم

که دیگه هیچ وقت نبینمت.

خلاص

31 روز دیگر....

امروز با دخملی رفتیم اختخ ( استخر).....کلی آب بازی کردیم و کلی هم بهمون خوش گذشت، بعد از ظهر هم  همسری با یک جفت فنچ خوشمل سوپرایزمون کرد، عکس العمل آوا دیدنی بود، بچم اینقدر ذوق کرده بود نمی دونست چی کار کنه، هی می گفت: "  جوجو ها قشنن(  قشنگن)آوا دوست داره" و البته شانس اوردیم که تا الان زنده ان اینقدر که قفس این بیچاره ها رو تکون داد و موقع شام هم بهشون گیر داده بود که ارزن هایی که می خورن تخه ماکارونی بخورین،!!!!!!!!

بعد نوشت 1: از لحظه ایی که ای فنچ ها رو دیدم مدام حرف روباه کتاب شازده کوچولو تو ذهنم که می گفت" تو هر چه را  اهلی کنی  همیشه مسئول  آن خواهی بود، تو مسئول گل خود هستی" واسه همین تا این لحظه کلی راجب این پرنده ها مقاله خوندم، امیدوارم که از پس نگهداریشون بر بیام.

بعد نوشت 2: رفتم ازشون عکس بگیرم بزارم اینجا اینقده ناز خوابیده بودن دلم نیومد، گفتم فلاش دوربین بیدارشون می کنه.

بعد نوشت 3: شنبه که رفته بودیم برج میلاد ، درب ورودی برج دو تا محوطه شیشه ایی بود که پر کرده بودنش از فنچ، من و آوا هم محو فنچ ها شده بودیم همون جا به ثمین گفتم من عاشق این پرنده هام، دیدم چشماش برق زد نگو رفته تو فکرش که برام بخره ولی خوب کاش گفته بودم از اینکه ببینم تو قفس دلم می گیره، اما الان خوندم که چون فنچ ها بومی استرالیا هستن شرایط قفس به مراتب براشون بهتره تا بیرون.یه کم دلم آروم گرفت.